جدول جو
جدول جو

معنی کمانچه کش - جستجوی لغت در جدول جو

کمانچه کش
(تَ رَقْ قی خوا / خا)
کمانچه کشنده. کمانچه زن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کمانچه زن شود
لغت نامه دهخدا
کمانچه کش
کسی که کمانچه نوازد کمانچه کش
تصویری از کمانچه کش
تصویر کمانچه کش
فرهنگ لغت هوشیار
کمانچه کش
((~. کَ))
نوازنده کمانچه
تصویری از کمانچه کش
تصویر کمانچه کش
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کمانچه زن
تصویر کمانچه زن
کسی که کمانچه می نوازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمان کش
تصویر کمان کش
کمان کشنده، کمان دار، تیرانداز
فرهنگ فارسی عمید
(کَ چَ / چِ کَ / کِ)
عمل کمانچه کش. و رجوع به کمانچه کش شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حمل کننده خوانچه. آنکه خوانچه را بر سر می گذارد و بجایی می برد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَقْ قی طَ لَ)
کمانچه زننده. کسی که کمانچه نوازد. کمانچه کش. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کمانچه (آلت موسیقی) و کمانچه کش شود
لغت نامه دهخدا
(کَ چَ / چِ)
قسمی هندوانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ / کِ)
کش و قوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ظاهراً گشودن دستها به هنگام خمیازه چونانکه تیرانداز کمان را کشد: و از خصایص و خوارق عادات او آن بود که هرگز... آب دهن و بلغم... نداشت و خمیازه و کمان کش ننمود. (تذکرهالائمۀ مجلسی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 405 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ فُ)
کماندار و تیرانداز. (ناظم الاطباء). کمان کشنده. کسی که کمان را بکشد و به کار برد. (فرهنگ فارسی معین) :
گر حور زره پوش بود ماه کمان کش
گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار.
رودکی.
ز لشکر کمان کش نبودی چواوی
نه از نامداران چو او جنگجوی.
فردوسی.
کمان کش است بتم با دو گونه تیر بر او
وز آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ.
فرخی.
پای گریز نیست که گردون کمان کش است
جای فراغ نیست که گیتی مشوش است.
خاقانی.
کله کج کرده می آیی قبای فستقی در بر
کمان کش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد.
خاقانی.
من رستم کمان کشم اندرکمین شب
خوش باد خواب غفلت افراسیابشان.
خاقانی.
به دیدن همایون به بالا بلند
به ابرو کمان کش به گیسو کمند.
نظامی.
آن پنجۀ کمانکش و انگشت خوشنویس
هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی.
سعدی.
گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست.
حافظ.
از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار
کان جادوی کمان کش بر عزم غارت آمد.
حافظ.
خراش سینۀ نخجیر دل بدرد آورد
کمان کشان همه مغرور ساقی شست اند.
رضی دانش (از آنندراج).
- کمان کشان قضا، تیراندازان سرنوشت. کمانداران قدر. به کنایه آنان که مقدّر سرنوشت بشر هستند:
از کمین کمان کشان قضا
در حصاررضا گریخته ام.
خاقانی.
- کمان کش کردن مشت، مشت را تا بناگوش عقب بردن چنانکه هنگام کشیدن کمان وانداختن تیر:
کمانکش کرد مشتی تا بناگوش
چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش
نظامی.
- ابروی کمان کش، ابروی مانند کمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کمانچه زن
تصویر کمانچه زن
کسی که کمانچه نوازد کمانچه کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمان کش
تصویر کمان کش
کسی که کمان را بکشد و بکار برد: (خراش سینه نخجیر دل بدرد آورد کمانکشان همه مغرور ساقی شست اند)، (رضی دانش)
فرهنگ لغت هوشیار